و خداوند... ***شیشه را در برابر سنگ نگه می دارد***
| ||
|
سلام... دوشنبه بود... 9 آبان 90 ... در مدرسه... معاون ما، من و با یکی از دوستام رو به دفترش برد...گفت میخوایم قرعه کشی کنیم...بین من و سه تا از بچه ها... گفتم: قرعه کشی واسه چی هست؟ گفت: 3 تا از شما به تهران میرید...واسه ی بسیج دانش آموزی...
من هنوز نمیدانستم دقیقا برای چی میخوایم بریم... قرعه کشی انجام شد و سه تا از ما انتخاب شدیم...منم بودم... زنگ زدم خونمون تا معاونمون اجازه منو بگیره، چون باید امشب ساعت 9 حرکت میکردیم... وقتی معاونمو داشت صحبت میکرد، گفت: محمدرضا برای دیدار با مقام معظم رهبری در تهران انتخاب شده... وقتی شنیدم، نمیدونستم چیکار کنم؟!...حس عجیبی بهم دست داد...خیلی خوشحال شدم...اضلا فکرشو نمیکردم... به هرشکل ساعت 9 شد و رفتیم، البته ساعت 10 حرکت کردیم...فرمانده ی ما آقای فتحی بود...مردی مسن و خنده رو... ساعت 6 صبح فردا به تهران و اردگاه نینوا رسیدیم...هوای تهران خیلی سرد بود...! ما از استان گلستان 20 نفر و از شهرمون علی آبادکتول، 3 نفر بودیم که هرسه از دبیرستان ما(شاهد) بود... اردوگاه خیلی باصفایی بود...سرسبز...مثل جنگل های ما...جای قشنگی بود...در اونجا، شعری رو به همراه آقای بیگی تمرین کردیم تا برای رهبر بخونیم... اونجا یک شب استراحت کردیم تا فردا صبح به حسینیه ی امام خمینی(ره) بریم و با رهبر ملاقات کنیم... از اینکه با بچه های جدیدی آشنا شدم، خوشحال بودم...در خوابگاه، من موبایلم رو روی ساعت 3:58 کوک کردم تا صبح بعد از اقامه ی نماز به حسینیه بریم...من قبل از 3:58 بیدار شدم...منتظر بودم موبایلم زنگ بخوره تا همه بیدار شند...! آهنگ زنگم، اذان موذن زاده بود! تا موبایلم زنگ خورد، ییهو همه ی بچه ها باهم تکون خوردند و با هم بیدار شدند...صحنه ی خیلی جالبی بود...!!! به هر شکل بعد از اقامه ی نماز، ما سریع به مینی اتوبوسمون رفتیم تا زودتر به حسینیه بریم و جای خوبی بشینیم... کل دانش آموزان اردوگاه که 800 نفر بودند، باهم حرکت کردیم و به سمت حسنیه رفتیم... حدودا ساعت 8 بود که رسیدیم...فکر کنم! اونجا پس از 5-6 مرتبه تفتیش، به داخل حسنیه رفتیم...ما جای خوبی نشستیم...در جای حصار مستطیل شکل فکر میکنم... فیلمبرداران و عکاسان داشتند خودشان را آماده میکردند...از ما عکس های زیادی گرفتند...خیلی خوشحال بودم...ما بسیجی ها شعار میدادیم...منتظر ورود رهبر عزیزمان بودیم...اونجا دوباره، شعرمان رو تمرین کردیم... سرانجام مراسم در ساعت 10:30 برگزار شد...بعد از تلاوت چند از کلام ا... مجید و شعری از یک خواهر بسیجی... و مداحی... همه آماده ی ورود رهبر بودیم...رهبرما از در با حیبت حیدری خودش وارد شدند و غوغایی بر پا شد... حس عشق به امام و رهبرمان از جونمون بیرون میزد! نمیدونم چه توصیفی برای اون لحظه کنم... شعارها بالا میروند... همه میخواهند ساکت شوند اما باز هم شور دیگری در میگیرد و شعار "حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست" جلان می گیرد. حالا حضرت آقا هم با به سینه میزند تا فرزندانش را همراهی کند... و همه اینها می رسد به نهر علقمه و شعار همیشگی "ابالفضل علمدار، خامنهآی نگهدار"... ما شعرمون رو برای رهبر عزیزمون خوندیم... تمامی حاشیه های مربوط به دیدار مقام معظم رهبری با دانش آموزان با عشق و با شوق و هیجان، شعر را برای امام خوندیم...اشک ها در چشمها موج میزد... احساسات به اوج خودش رسید...حسم را نمیتوان بگویم...به هرشکل پس از پایان یافتم شعر، امام برای ما صحبت کردند...حرف های زیبایی میزدند و آرامش میگرفتیم... اوج صحبت های حضرت آقا که خون را در چهرههای حاضرین می دواند، خبر غرور آفرینی است که انرژیاش همه را فرا میگیرد؛ آنجا که میفرمایند: ۱۰۰ سند محکم و غیر قابل خدشه درباره ترورهای آمریکا داریم که با انتشار آنها آبروی آمریکا را خواهیم برد... بعد از گذشت 20 دقیقه، امام صحبتش را تمام کردند و حالا حس دیگری به ما بخشیده شد...ما هم امام را با شعارهای مان همراهی کردیم... بعد از آن هم به مینی اتوبوسمان رفتیم و ساعت 9 به خانه رسیدیم! بازهم میگویم: نمیتوانم حس لحظه ی دیدار با رهبر عزیزمون رو توصیف کنم... ***من به عنوان یک بسیجی و دانش آموز به همه میگویم: قدر رهبر عزیزمون رو بدونیم...خدا نگهدارش باشد...*** نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |